در تداول، کسی را کنفت کردن و او را بد وانمود کردن. (لغات عامیانۀ جمالزاده). از چشم انداختن و بد جلوه گر ساختن خود یا دیگری را در نزد کسی: فلان مرا در پیش فلان کس بده کرد. من خود را پیش فلان بخاطر تو بده کردم
در تداول، کسی را کنفت کردن و او را بد وانمود کردن. (لغات عامیانۀ جمالزاده). از چشم انداختن و بد جلوه گر ساختن خود یا دیگری را در نزد کسی: فلان مرا در پیش فلان کس بده کرد. من خود را پیش فلان بخاطر تو بده کردم
گناه کردن. خطا کردن. عصیان کردن: از بزه کردنش عجب ماندند بزه گر زین جنایتش خواندند. نظامی. بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. و رجوع به بزه شود
گناه کردن. خطا کردن. عصیان کردن: از بزه کردنش عجب ماندند بزه گر زین جنایتش خواندند. نظامی. بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. و رجوع به بزه شود
رام کردن. مطیع کردن: خیل سخن را رهی و بندۀ من کرد آنکه ز یزدان بعلم و عدل مشار است. ناصرخسرو. ملک آزادی نخواهی یافت جز افنای جان هر دو عالم بندۀ خود کن به استظهار دل. سعدی. گر بنده کنی به لطف آزادی را بهتر که هزار بنده آزاد کنی. علاءالدولۀ سمنانی
رام کردن. مطیع کردن: خیل سخن را رهی و بندۀ من کرد آنکه ز یزدان بعلم و عدل مشار است. ناصرخسرو. ملک آزادی نخواهی یافت جز افنای جان هر دو عالم بندۀ خود کن به استظهار دل. سعدی. گر بنده کنی به لطف آزادی را بهتر که هزار بنده آزاد کنی. علاءالدولۀ سمنانی
جر زدن. دبه درآوردن. دبه آوردن. پس از قرارداد کتبی یا قولی از قرار و قول زیاده خواستن. وادنگ کردن. زیر حرف خود زدن. وادنگ درآوردن. از قول برگشتن. - عشقش دبه کردن، ازنو بفکری فراموش شده افتادن. ازنو بصرافت چیزی فراموش شده افتادن
جر زدن. دبه درآوردن. دبه آوردن. پس از قرارداد کتبی یا قولی از قرار و قول زیاده خواستن. وادنگ کردن. زیر حرف خود زدن. وادنگ درآوردن. از قول برگشتن. - عشقش دبه کردن، ازنو بفکری فراموش شده افتادن. ازنو بصرافت چیزی فراموش شده افتادن
بد کردن به کسی یا باکسی، بدرفتاری کردن با او. بدی کردن با او. اسائه. ظلم کردن. (از یادداشت مؤلف). بدکرداری کردن. بدفعلی نمودن. مرتکب کار بد و ناپسندیده شدن: نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد به کس گر نخواهی به خویش. رودکی. که خون ریختن نیست آیین من نه بد کردن اندر خور دین من. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. پس ازما شما را همین است کار نه با من همی بد کند روزگار. فردوسی. مکن بد که بینی بفرجام بد ز بد گردد اندر جهان نام بد. فردوسی. چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی ز آن مر ترا باشد ثنا. ناصرخسرو. من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو. (منسوب به خیام). ور فراق بنده از بد بندگیست چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست ؟ مولوی (مثنوی چ خاور ص 33). نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن بجای نیکمردان. سعدی (گلستان). نیک دریاب و بد مکن زنهار که بد و نیک باز خواهی دید. سعدی (صاحبیه). دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی. سعدی. چراغ یقینم فرا راه دار زبد کردنم دست کوتاه دار. سعدی (بوستان). فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم و آنچه گویند روا نیست نگوییم رواست. حافظ، سخن نااندیشیده. (ناظم الاطباء)
بد کردن به کسی یا باکسی، بدرفتاری کردن با او. بدی کردن با او. اسائه. ظلم کردن. (از یادداشت مؤلف). بدکرداری کردن. بدفعلی نمودن. مرتکب کار بد و ناپسندیده شدن: نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد به کس گر نخواهی به خویش. رودکی. که خون ریختن نیست آیین من نه بد کردن اندر خور دین من. فردوسی. وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی. فردوسی. پس ازما شما را همین است کار نه با من همی بد کند روزگار. فردوسی. مکن بد که بینی بفرجام بد ز بد گردد اندر جهان نام بد. فردوسی. چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی ز آن مر ترا باشد ثنا. ناصرخسرو. من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو. (منسوب به خیام). ور فراق بنده از بد بندگیست چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست ؟ مولوی (مثنوی چ خاور ص 33). نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن بجای نیکمردان. سعدی (گلستان). نیک دریاب و بد مکن زنهار که بد و نیک باز خواهی دید. سعدی (صاحبیه). دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی. سعدی. چراغ یقینم فرا راه دار زبد کردنم دست کوتاه دار. سعدی (بوستان). فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم و آنچه گویند روا نیست نگوییم رواست. حافظ، سخن نااندیشیده. (ناظم الاطباء)